اگر نوشتههای یک ماه اخیرم رو دنبال کردهباشید (که طبق معمول به خاطر تلخی و نالهی زیاد از روی وبلاگ برشون داشتم)، در جریان حال ناخوشِ دلم هستید. ناخوشی به حدی رسیدهبود که کارهای روزمره رو به سختی انجام میدادم و کارهایی که سر کار به من محول شدهبود رو نمیتونستم تموم کنم. تصمیم گرفتم به هر شکلی که شده خودم رو از دست خودم نجات بدم. راهحلهای من تراپیست، پادکست و مقالههای روانشناسی بودن.
یه صبح که تو راه محل کارم داشتم به پادکست گوش میدادم، حرفهای روانشناس تقریبا به سوالم جواب داد. میگفت آدم باید بدونه چه حسی داره و چه کاری میتونه براش بکنه. همین ردیابی حس بد خودش نصف راهه. ما تو فارسی برای توصیف حال خودمون واژگان زیادی استفاده نمیکنیم، حالمون خوب باشه میگیم خوشحالیم و بد باشه ناراحت. ناراحتی معانی مختلفی داره: رنجیده بودن، رنجوری و دلمردگی با هم خیلی فرق دارن ولی ما صداشون میزنیم ناراحتی. شادی با سرخوش بودن فرق داره، ولی هر دو رو میگیم خوشحالی.
با تراپیست (یا همون مشاور خودمون) قرار گذاشتم چند روز به احساسات خودم دقت کنم و وقتی افکارم منفی شد اونها رو بنویسم و پیدا کنم از کجا میان. همین کار در طی دو هفته تا حدود خوبی خلع سلاحشون کرد. :) میخوام در مورد کارهایی که کردم براتون بنویسم، ممکنه به درد شما و یا حتی منِ آینده بخوره.
همین نیم ساعت قبل یه کلیپ بامزه در مورد روز برنامهنویس دیدم و پیش خودم گفتم این رو بفرستم رو گروه بچههای شرکت تو تلگرام. بلافاصله یه صدایی شروع کرد به ویز ویز کردن دم گوشم: "آدمهایی که کلیپ طنز میفرستن خیلی سطح پایین هستن. ممکنه هیشکی واکنش نشون نده. ممکنه بعدا خیلی خودم رو سرزنش کنم." ولی به حرفش گوش نکردم و فرستادم. همین صدا هزاران بار در روز من رو آزار میده و نمیذاره خودم باشم، من نباید بهش محل میدادم. قرار شده بود اون جملهی "ممکنه هیشکی واکنش نشون نده" رو که به خودم گفتم، بعدش "مگه اهمیتی داره؟" رو هم به خودم بگم و گفتم.
صدای مزاحم تو گوشم من روزهایی که اضطرابم زیاده رفتارها رو کج تحلیل میکنه و من رو مقصر همه اتفاقات ناخوشایند جلوه میده. "دوستت سرد جواب سلامت رو داد؟ مقصر تویی، از بس نچسبی و بعد 4 ماه هنوز با کسی صمیمی نشدی." در حالی که تو این چند روز دیدم مثل گذشته چقدر راحت با بقیه حرف میزنم.
نمیدونم شما هم دچار این اضطرابها هستین یا نه، ولی اگه نشستین پای درس و تمام مدت ذهنتون داره فلاش بک میزنه عقب یا فکر کارهایی که دارین اذیت میکنه، این یعنی تو لحظه نیستین. زندگی بدون اضطراب یعنی وقتی پای کتاب نشستی صدای سکوت کتابخونه رو بشنوی، بوی کاغذ رو حس کنی و چشمات روی کلمهها بلغزن. من یکی دو ماه بعد از دانشجو شدن، دیگه حتی درختهای تو مسیر دانشگاه رو نمیدیدم چون تو ذهن خودم زندگی میکردم و ارتباط من با دنیای بیرون قطع میشد.
یه تمرین برای من و شما: بیاین تو لحظه زندگی کنیم، به فکرهامون فکر کنیم و ببینیم اگه دارن اذیت میکنن چی کم بوده این وسط؟
درباره این سایت