(اولنوشت: واقعا متاسفم که مدام دارم ناله میکنم!)
وقتی 15-14 ساله بودم شاید 10 برابر الآن انگیزه و هدف داشتم، نه که الآن بیهدف و بیانگیزه باشم؛ نه! اون زمان به شکل عجیبی مجذوب دنیای آسمون شدهبودم و از هر فرصتی استفاده میکردم. از برگزار کردن همایش 50 سالگی عصر فضا (اون هم با برنامهریزی خودم) بگیرید تا مسابقه مقاله انتخاب سوژه عکاسی فضاپیمای کاسینی. به اینها اضافه کنید تقریبا کمسنترین شرکتکننده مسابقه وبهای علوم فضایی بودم، برای المپیاد میخوندم و بعدها وارد دنیای رباتیک شدم.
اون آدم فعال و پرانرژی تو 17سالگی مرحله دوم المپیاد قبول نشد، احساس کافی نبودن میکرد. حالش با خودش خوب نبود ولی افتادهبود تو ماراتن کنکور و باید میدوید، حس میکرد الان باید مثل 18سالههای دیگه تفریح کنه ولی گوشه اتاق باید قوز میکرد و تست میزد تا شاید یه بار برنامه آزمون میرسید. دوستهاش که تا سال قبل رفیقش بودن و میگفتن تو باید مدال المپیاد بگیری، الان پنهانکاری میکردن و دوستیهاشون عجیب شدهبود. ترازهاش خوب نمیشد ولی دلش به کمتر از کامپیوتر تهران راضی نمیشد. نهایتا رفت تهران، ولی نه دانشگاه تهران! دین و زندگی 25 درصد؟ آخه کدوم آدم عاقلی این درس رو میذاره کنار؟
وارد دنیای دختر و پسرهای دورنگ شدهبود و نمیفهمید چرا با جمعیت هماهنگ نیست. چرا دخترها جلوی پسرها رفتارشون تغییر میکنه؟ چرا از نظر بقیه مغرور بود و پسرها بهش میگفتن بداخلاق؟ چرا نمیتونست تو جمع خودش رو پرزنت کنه و تو برخورد با آدمهای پرادعا اذیت میشد؟ چرا انرژی و انگیزه برای درس خوندن نداشت؟ چرا دنیا انقدر سخت شدهبود و قوانین دنیای آدمها رو نمیفهمید؟ چرا سنتهای خانواده انقدر عقبتر از فضای همسنهای من بود؟ چرا یهو انقدر مساله ایجاد شده بود و اون ناتوان از حل؟ چرا انقدر ناکافی بود برای هر چیزی و هر کاری؟
خیلی زمان برد تا روحیه خودم رو برگردونم. از سیستم آموزشی ایران بیزارم، بدترین شکنجه رو روی امثال من اعمال کرد و انگیزهها رو نابود کرد. اگر یک روز به اون دختر 14 ساله میگفتید سالها بعد روزها رو در حالی طی میکنی که منتظری خبری بیاد تا سال آینده جای الانت نباشی، قطعا باور نمیکرد، قطعا!
درباره این سایت