خورشید را بیدار کنیم



از آسمون یه شلنگ بزرگ گرفتن سمت ایران و تا همین دیشب شهرمون یه ریز بارون می‌بارید. این جور مواقع معمولا من یا از قبل قصد داشتم لباس‌هام رو بریزم تو ماشین لباسشویی و یا کار ضروری بیرون پیش اومده واسه‌م، این بار جفتش با هم بود!
قرار بود با پدر امروز صبح بریم بیرون و کار من رو انجام بدیم. دیشب دیدم اوضاع هوا خوب نیست و گفتم اگه هوا ناجور بود نریم. واکنش پدر کمی عجیب بود. گفت: «من تو ذهنم اینه که اگه سیل پیش اومد برم مردم رو کمک کنم، اون‌وقت بچه‌هام فکر می‌کنن من سنم رفته بالا و کار ازم برنمیاد.» توضیح دادم که من محض احتیاط دارم می‌گم و اصلا چنین چیزی تو ذهنم نبود.

ولی خیلی ناراحت شدم که پدر حتی داره به این فکر می‌کنه که ناتوان بشه. البته برای کسی که از جوونی ورزشکار بوده، دو سه مورد بیماری و حادثه در عرض 6 ماه، قابل تحمل نیست و چنین واکنش‌هایی رو پیش میاره. 

دو هفته قبل خیلی اتفاقی وارد صفحه‌ی گروه ریسرچ دانشگاهی که براش اپلای کردم شدم، یه اسم جدید تو لیست اساتید بود. صفحه‌ی استاد رو باز کردم و از چیزی که می‌دیدم حیرت کردم! این استاد دقیـــــــــقا رو موضوعی کار می‌کرد که من از نوجوانی دوست داشتم وقتی بزرگ شدم روش کار کنم. ترشح سروتونین رو حس می‌کردم کاملا. :)) تاخیر جایز نبود و تصمیم گرفتم همون لحظه بهش ایمیل بزنم. خیلی خوب ریسرچ‌های قبلی استاد رو خونده‌بودم و ایمیل شسته و رفته‌ای به همراه رزومه فرستادم.

استاد جواب داد و ریزنمرات رو درخواست کرد، کابوس من! تصمیم گرفتم کنارش توضیح بدم که دو سال آخر کارشناسی شاغل بودم و هم‌زمان RA هم بودم و این رو تو توصیه‌نامه‌های من می‌تونه ببینه. غیب شد، یک هفته بعد مجددا ایمیل زدم و پرسیدم اپلیکیشن من رو دیده؟ جوابی نداد. از اون روز هفت روز گذشته و من هنوز چشم به راهم.

دو تا شرکت مورد علاقه‌م مصاحبه‌هاشون تا جای خوبی پیش رفته و حتی می‌تونم مدرس زبان بشم در کنارش. شاید اگر دو سال قبل این اوضاع پیش اومده‌بود، الان خوشحال و راضی بودم. ولی الان نه! امسال بعد از لغو برجام تمام برنامه‌ریزی‌ها و پس‌اندازهای من پودر شد و تمام، اینجا برای من جای موندن نیست.


(اول‌نوشت: واقعا متاسفم که مدام دارم ناله می‌کنم!)


وقتی 15-14 ساله بودم شاید 10 برابر الآن انگیزه و هدف داشتم، نه که الآن بی‌هدف و بی‌انگیزه باشم؛ نه! اون زمان به شکل عجیبی مجذوب دنیای آسمون شده‌بودم و از هر فرصتی استفاده می‌کردم. از برگزار کردن همایش 50 سالگی عصر فضا (اون هم با برنامه‌ریزی خودم) بگیرید تا مسابقه مقاله انتخاب سوژه عکاسی فضاپیمای کاسینی. به این‌ها اضافه کنید تقریبا کم‌سن‌ترین شرکت‌کننده مسابقه وب‌های علوم فضایی بودم، برای المپیاد می‌خوندم و بعدها وارد دنیای رباتیک شدم. 


اون آدم فعال و پرانرژی تو 17سالگی مرحله دوم المپیاد قبول نشد، احساس کافی نبودن می‌کرد. حالش با خودش خوب نبود ولی افتاده‌بود تو ماراتن کنکور و باید می‌دوید، حس می‌کرد الان باید مثل 18ساله‌های دیگه تفریح کنه ولی گوشه اتاق باید قوز می‌کرد و تست می‌زد تا شاید یه بار برنامه آزمون می‌رسید. دوست‌هاش که تا سال قبل رفیقش بودن و می‌گفتن تو باید مدال المپیاد بگیری، الان پنهان‌کاری می‌کردن و دوستی‌هاشون عجیب شده‌بود. ترازهاش خوب نمی‌شد ولی دلش به کمتر از کامپیوتر تهران راضی نمی‌شد. نهایتا رفت تهران، ولی نه دانشگاه تهران! دین و زندگی 25 درصد؟ آخه کدوم آدم عاقلی این درس رو می‌ذاره کنار؟


وارد دنیای دختر و پسرهای دورنگ شده‌بود و نمی‌فهمید چرا با جمعیت هماهنگ نیست. چرا دخترها جلوی پسرها رفتارشون تغییر می‌کنه؟ چرا از نظر بقیه مغرور بود و پسرها بهش می‌گفتن بداخلاق؟ چرا نمی‌تونست تو جمع خودش رو پرزنت کنه و تو برخورد با آدم‌های پرادعا اذیت می‌شد؟ چرا انرژی و انگیزه برای درس خوندن نداشت؟ چرا دنیا انقدر سخت شده‌بود و قوانین دنیای آدم‌ها رو نمی‌فهمید؟ چرا سنت‌های خانواده انقدر عقب‌تر از فضای هم‌سن‌های من بود؟ چرا یهو انقدر مساله ایجاد شده ‌بود و اون ناتوان از حل؟ چرا انقدر ناکافی بود برای هر چیزی و هر کاری؟


خیلی زمان برد تا روحیه خودم رو برگردونم. از سیستم آموزشی ایران بیزارم، بدترین شکنجه رو روی امثال من اعمال کرد و انگیزه‌ها رو نابود کرد. اگر یک روز به اون دختر 14 ساله می‌گفتید سال‌ها بعد روزها رو در حالی طی می‌کنی که منتظری خبری بیاد تا سال آینده جای الانت نباشی، قطعا باور نمی‌کرد، قطعا!


از بین آدم‌هایی که می‌تونم بهشون تبدیل بشم، چرا اون دختر با پشتکاری نباشم که صبح‌ها زود بیدار می‌شه و انقدر تلاش می‌کنه تا کم‌کاری‌های دوران کارشناسی رو جبران کنه، هر روز 3 تا زبان می‌خونه، انقدر با اعتماد به نفس و باسواد شده که لب‌مرزی نیست و راحت پست‌هایی که می‌خواد رو به دست میاره. اون وقت دیگه کسی نیست که بخواد شک داشته باشه من برای استخدام خوب هستم یا نه.


فکر کن وقتی داری تو ذهنت با تجربه‌ی شکست‌های قبلی می‌جنگی تا بلند شی و رو پاهات بایستی، یکی این رو بهت بگه:
Indeed, as I say in my reference letter, you are a standout individual. There is no doubt about that.
 
تازه این پایینی هم هست. :))
You are a quite smart, hard working high flier and I am sure you will have a bright future.

بسیار مدیون خواهم‌بود به این آدم، کاش از این آدم‌ها تو دنیای آکادمیک بیشتر باشن.

The Marvelous Mrs. Maisel

یکی از دوستام چند ماه قبل بهم گفت: دارم یه سریال تماشا می‌کنم، نقش اولش خیلی شبیه توئه.

حالا منم شروع کردم دارم The marvelous Mrs. Maisel رو تماشا می‌کنم و کلی خوشم اومده از سریال. نه فقط چون خیلی سیر خوب و جذابی داره، چون یکی هست که من رو شبیه این دختره می‌بینه. :))


پ.ن: در واقع جز رنگ پوست اصلا شباهتی نداریم.


هر بار میام چیز جدیدی بنویسم، منتقل می‌شه به پیش‌نویس. به قول تراپیستم مود من این روزها خیلی پایینه و نوشته‌هام هم در همون وضعیت. تنها بخش زندگی که کمی امید به دلم تزریق می‌کنه، دوره‌ی هنری هست که به زودی شروع می‌کنم و حتی شاید مسیر شغلی من رو کمی تغییر بده.

 

چند روز پیش ما بین صحبت‌های کسل‌کننده‌ی مدرس دوره‌ای که اجبارا باید می‌گذروندم، شنیدم: «درسته که بعضی از این موارد سخت هست، ولی تو صنعت نرم‌افزار دقیقا تنازع برای بقا حاکم هست و کسی زنده می‌مونه که بتونه خودش رو با تغییرات وفق بده.» وسط کلاس ذهنم پرید سمت مشکلات خودم. ای بابا، دیدی؟ من شاید همون آدم باشم که نتونسته خودش رو با وضعیت موجود وفق بده. نتیجه این شده که کم‌حرف‌ترین و خسته‌ترین روزهای موجود رو می‌گذرونم و حتی وقتی نگاه‌های کی قسمت خوب کلاس رو کشف می‌کردم نمی‌تونستم واکنشی نشون بدم. خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی‌ماهی‌ست.


اگر نوشته‌های یک ماه اخیرم رو دنبال کرده‌باشید (که طبق معمول به خاطر تلخی و ناله‌ی زیاد از روی وبلاگ برشون داشتم)، در جریان حال ناخوشِ دلم هستید. ناخوشی به حدی رسیده‌بود که کارهای روزمره رو به سختی انجام می‌دادم و کارهایی که سر کار به من محول شده‌بود رو نمی‌تونستم تموم کنم. تصمیم گرفتم به هر شکلی که شده خودم رو از دست خودم نجات بدم. راه‌حل‌های من تراپیست، پادکست و مقاله‌های روانشناسی بودن.

یه صبح که تو راه محل کارم داشتم به پادکست گوش می‌دادم، حرف‌های روانشناس تقریبا به سوالم جواب داد. می‌گفت آدم باید بدونه چه حسی داره و چه کاری می‌تونه براش بکنه. همین ردیابی حس بد خودش نصف راهه. ما تو فارسی برای توصیف حال خودمون واژگان زیادی استفاده نمی‌کنیم، حالمون خوب باشه می‌گیم خوشحالیم و بد باشه ناراحت. ناراحتی معانی مختلفی داره: رنجیده بودن، رنجوری و دل‌مردگی با هم خیلی فرق دارن ولی ما صداشون می‌زنیم ناراحتی. شادی با سرخوش بودن فرق داره، ولی هر دو رو می‌گیم خوشحالی.

با تراپیست (یا همون مشاور خودمون) قرار گذاشتم چند روز به احساسات خودم دقت کنم و وقتی افکارم منفی شد اون‌ها رو بنویسم و پیدا کنم از کجا میان. همین کار در طی دو هفته تا حدود خوبی خلع سلاحشون کرد. :) می‌خوام در مورد کارهایی که کردم براتون بنویسم، ممکنه به درد شما و یا حتی منِ آینده بخوره. 

همین نیم ساعت قبل یه کلیپ بامزه در مورد روز برنامه‌نویس دیدم و پیش خودم گفتم این رو بفرستم رو گروه بچه‌های شرکت تو تلگرام. بلافاصله یه صدایی شروع کرد به ویز ویز کردن دم گوشم: "آدم‌هایی که کلیپ طنز می‌فرستن خیلی سطح پایین هستن. ممکنه هیشکی واکنش نشون نده. ممکنه بعدا خیلی خودم رو سرزنش کنم." ولی به حرفش گوش نکردم و فرستادم. همین صدا هزاران بار در روز من رو آزار می‌ده و نمی‌ذاره خودم باشم، من نباید بهش محل می‌دادم. قرار شده بود اون جمله‌ی "ممکنه هیشکی واکنش نشون نده" رو که به خودم گفتم، بعدش "مگه اهمیتی داره؟" رو هم به خودم بگم و گفتم.

صدای مزاحم تو گوشم من روزهایی که اضطرابم زیاده رفتارها رو کج تحلیل می‌کنه و من رو مقصر همه اتفاقات ناخوشایند جلوه میده. "دوستت سرد جواب سلامت رو داد؟ مقصر تویی، از بس نچسبی و بعد 4 ماه هنوز با کسی صمیمی نشدی." در حالی که تو این چند روز دیدم مثل گذشته چقدر راحت با بقیه حرف می‌زنم.

The world outside of me

 

نمی‌دونم شما هم دچار این اضطراب‌ها هستین یا نه، ولی اگه نشستین پای درس و تمام مدت ذهنتون داره فلاش بک می‌زنه عقب یا فکر کارهایی که دارین اذیت می‌کنه، این یعنی تو لحظه نیستین. زندگی بدون اضطراب یعنی وقتی پای کتاب نشستی صدای سکوت کتابخونه رو بشنوی، بوی کاغذ رو حس کنی و چشمات روی کلمه‌ها بلغزن. من یکی دو ماه بعد از دانشجو شدن، دیگه حتی درخت‌های تو مسیر دانشگاه رو نمی‌دیدم چون تو ذهن خودم زندگی می‌کردم و ارتباط من با دنیای بیرون قطع می‌شد.

یه تمرین برای من و شما: بیاین تو لحظه زندگی کنیم، به فکرهامون فکر کنیم و ببینیم اگه دارن اذیت می‌کنن چی کم بوده این وسط؟


نمی‌دونم از کی، ولی بهش فکر می‌کنم. هر روز، روزی چند صد بار تصویرش رو تو ذهنم می‌آرم. با تی‌شرت سبزش، یا با اون پیرهن چارخونه که خیلی بهش میاد، با شلوار کتونش. فرم دندون‌هاش وقتی می‌خنده، و چقدر همیشه راحت و با صدای بلند می‌خنده. جمع شدن گوشه چشم‌هاش وقتی با لبخند سلام می‌کنه. چقدر برعکس من همیشه خوش‌اخلاق و بااعتماد به نفسه و مغرور نیست. ته‌ریشش که همیشه یه اندازه‌ست. صدای بلند حرف زدنش. و اولین بار هست کسی رو انقدر بی‌نقص می‌بینم و همه‌چیزش رو دوست دارم.

خدای من، باز هم تو نشون دادن احساساتم فلجم. هر بار اطرافم هست مثل همیشه خودم رو مشغول نشون می‌دم و وارد بحث‌هاشون نمی‌شم. دختر تو کی قراره مثل آدم رفتار کنی پس؟ ترم اول دانشگاه از یه پسر سال سومی خوشم می‌اومد و از روز اول مطمین بودم اون هم حواسش به من هست. بعد از ماه‌ها که با نگاه‌هامون به هم سیگنال دادیم، روز امتحان آزمایشگاه دیدم از جمع دوستاش جدا شد و اومد سمت من کنارم نشست. واکنشم چی بوده باشه خوبه؟ روم رو اون‌ور کردم و با کنار دستیم‌ شروع کردم به حرف زدن. بعد از چند دقیقه رفت.

بابا زبون منِ بداخلاق و مغرور رو بفهم، من واقعا از تو خوشم میاد.


در عین حال که به عوض کردن شغل فکر می‌کنم و دارم رزومه می‌فرستم برای پوزیشن‌های مختلف، دارم با استادها هم مکاتبه می‌کنم برای اپلای. ولی من همیشه زندگی رو حتی شلوغ تر از این میخواستم. چی شد؟ هیچ نقطه‌ی روشنی وجود نداره. از کارم متنفرم و با بی میلی میرم سرکار، احتمالا با مدیرم داستان خواهم داشت. برادرم در شرف ترک وطنه. تنهام و حتی تو جمع هم تنهام و این از همه سخت تره. اوضاع مملکت که اونجور و روز به روز کثافت‌تر. راستی چند وقته خوشحال نبودم؟ حسابش از دستم خارج شده.


پارسال 15 آذرماه بود، نزدیک خیابون 16 آذر قدم می‌زدم تا بقیه برسن و دوستم رو برای تولدش سورپرایز کنیم. رفتم تو یه کتابفروشی و کتاب جیبی "سمفونی مردگان" رو خریدم. مثل خیل عظیم کتاب‌هام چند صفحه خونده شد و رفت تو صف. امروز تو شلوغی اتوبوس از کیفم درش آوردم تا بخونم، می‌خواستم دیگه سراغ تلگرام/توییتر نرم تا مثل چند روز اخیر اعصابم به کثافت کشیده نشه. دو صفحه اول رو به کندی خوندم و بعد فهمیدم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا همکلاسی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانم که یه مدت همکار بودیم و امروز اومده بود شرکت چک تسویه رو بگیره، اصلا نیومده بود به من سر بزنه؟ رفته بود سراغ همکار واحد خودشون که فقط یه سال هست همدیگه رو می‌شناسن. مگه این عتیقه خانوم چهارشنبه زنگ نزده بود به من که اگه شرکت هستم برم فلان کارش رو انجام بدم؟ چقد تو پررویی آخه. اون لحظه جواب ندادم و وقتی بهش زنگ زدم 48 دقیقه مزخرف محض و غیبت خالص بین ما رد و بدل شد و این رو یادآور شد که برای کاری که داشتم به اون همکارم هم البته زنگ زده بودم. (نکشیمون آدم نتورک دار) گاهی اوقات آدم‌هایی رو دور خودم نگه می‌دارم که می‌دونم من رو راحت می‌فروشن. این آدم چندین بار این کار رو کرده، هزاران بار عقده‌های شخصیتش رو دیدم. چی هست آخه این که دور خودت نگه داشتی و فکر می‌کنی رابطه دوستی باهاش سرمایه زندگیته؟ این آدم تمام زندگی خودش آویزون آدم‌های بهتر از خودش بوده تا مثل اون‌ها دیده بشه. هزاران بار بهت حسادت کرده و دیدی. چرا؟ چرا؟ چرا؟ نه شخصیت داره، نه بار علمی داره، نه محبت و دوستی دیدی ازش. اصلا ارزش فکر کردن رو داره؟

اوه راستی داشتم کتاب می‌خوندم! دو خط دیگه میرم جلو و هوای تاریک و گرفته‌ی بیرون داره من رو خفه می‌کنه. چرا امروز این دختره نازفر انقدر تو جلسه سوال می‌پرسید از کارای من؟ بتوچه آخه؟ چرا من روابطم با آدم ها انقدر پسیو-اگرسیو بوده و هست؟ چرا بالغانه برخورد نمی‌کنم؟ چرا بهش نمی‌گم دخالت نکنه؟ چرا به خودش اجازه می‌ده نصیحتم کنه؟

تمرکز کن رو کتاب، تمرکز کن رو کتاب. کم کم ذهنم خاموش شد. رسیدم تا صفحه 78، سر موومان دوم. ادامه رو فردا تو مسیر می‌خونم.

رسیدم خونه، بابا اونجا بود، الگوی تمام و کمال من که بهم یاد داده از کاه کوه بسازم و اعصاب خودم رو خراب کنم. چایی بخوریم کثافت امروز رو بشوره و ببره. به خودم گفتم باید فکر کردنم رو عوض کنم، یه اشتباه انقدر تکرار میشه تا درس بگیری و خودت رو تغییر بدی. من هیچوقت بهترین دوست خودم نبودم، هر بار خواستم حرکت کنم به خودم شک کردم. انقدر همیشه با کارهای مختلف سر خودم رو شلوغ کردم تا وقت نکنم فکر کنم و خودم رو بیشتر آزار بدم. بارها و بارها بین این شلوغی‌ها کم آوردم و نشستم روی زمین. مثل هفته قبل. سه شنبه صبح حالم خوب نبود، نکنه کارهام رو تموم نکنم؟ دو روز نرفتم سرکار و از بیرون قرار بود چون ددلاین نزدیک دارم چند تا دانشگاه اپلای کنم، ولی از صبح دراز کشیدم و بین یوتیوب و تلگرام و توییتر چرخیدم و چرخیدم و فکر کردم. یه ترس رو هزار بار بکش درنا، هزار بار. نذار بیدار شه و دوباره آزارت بده. ولی نه، من اوضاع رو تغییر میدم. هر بار بیفتم بلند میشم، بهترین دوستت میشم. پشتت هستم، هر چی بشه. قول میدم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش دستگاههاي فلزياب دانلود آهنگ عاشقانه تنها نمايندگي خدمات و تعميرات لوازم خانگي وبلاگ شخصی در مورد کار و امورات روزمره میم شین شبنم پلاس امام رضا(ع) دانلود جدیترین آهنگهای 97 Jamie یاداشت های رامین فخاری